یکی بود یکی نبود. یکی از روزهای گرم تیرماه بود. یک دهقان فداکاری بود که ریزاحمد نام داشت و خیلی به شدت احساس فداکارآلودگی میکرد و تصمیم گرفته بود پوز پترس فداکار اجنبی را بزند. یکی از همان شبهای تیرماه که ریزاحمد خسته و کوفته از سر کار به خانه برمیگشت و در حال خواندن یک ترانهی محلی گرمساری روی ریلها بود (معلوم نبود بالاخره اون شب بارون میاومد یا نمیاومد. به من و شما مربوط نیست قصه را بچسبید و درستان را بخوانید) بله اون شب که بارون اومد... یارم لب بون اومد... نه این مربوط به درس نبود. حواس نمیگذارید برای آدم. بله اون شب که بارون میاومد ریزاحمد روی ریل قطار داشت میرفت که دید کوه ریزش کرده و سنگهای بزرگناکی افتادهاند روی ریل به چه درشتجاتی.
ریزاحمد پیش خود فکر کرد: یاپیغمبر! الان قطار میآید و همهی مسافرها خاکشیر میشوند و آبرویمان پیش بینالملل و سرخه صلیب میرود. اتفاقاً قطار آن شب قطار اصلاحآلات و بارش پر از ماشین اصلاح بود که برای زدن پشم و پیله به کار میرفت.
ریزاحمد که دید کوه ریزش کرده به ذن فرو رفت و پس از دقایقی رفتن به عوالم روحانی و مدیتیشن ایکیوسانی، فکر بکر و منطقی خوبی به کلهاش رسید و تصمیم گرفت برای این که قطار به سنگها نخورد و از خط خارج نشود خودش قبلاً آن را منفجر کند! این که چطور این فکر بکر به مخ احمدک ما رسید به شما مربوط نیست، درستان را بخوانید.
بله ریزاحمد با این فکر چند دینامیت از جیبش در آورد و آن را به ریل قطار بست. همین که قطار نزدیک شد ریزاحمد دینامیتها را روشن کرد. (البته برای دماغسوخته کردن مستندسازان فضول او به دلیل بارندگی به جای کبریت از فندک المنتی استفاده کرد). بعد از چند ثانیه دینامیتها گرومپی منفجر شدند و قطار با صدای وحشتانگیزناکی از ریل خارج شد و سر و کلهی مسافران و لوکوموتیوران را هم شکست و پدر صاحب بچهی همهشان را درآورد. لوکوموتیوران زخمی و عصبانی از قطار چپ شده خودش را کشید بیرون و به قصد کشت دنبال ریزاحمد گذاشت. ریزاحمد بیگناه و معصوم هم که دید هوا پس است پا گذاشت به فرار و حالا ندو کی بدو. لوکوموتیوران هم پشت سرش با مشتهای گره کرده و فحشهای هجده سال به بالا و کمر به پایین همچنان میدوید تا رسیدند به نقطه و محل ریزش کوه. و آنجا بود که لوکوموتیوران خشکش زد.
لوکوموتیوران که دید کوه ریزش کرده و فهمید ریز احمد چه فداکاری بزرگی کرده اشک در چشمهایش جمع شد. ریزاحمد را بغل کرد و های های شروع کرد به گریستن. بقیه مسافران و خبرنگاران بینالمللی و روسای ایستگاههای قطار هم با فهمیدن حادثه به محل آمده دور آنها جمع شدند و صحنهی ملودرام هندیناک و بالیوودآسایی به وجود آمده بود که اشک از مشک قورباغه در میآورد. عکاسان کلیک کلیک عکس میگرفتند و بقیه در دستمالشان فین میکردند و تولید آب دماغ در آن سال از همین جا فراوان شد.
به زودی عکس ریزاحمد را به عنوان دهقان فداکار در تمام کتابهای دبستانی و دانشگاهی و روی جلد مجله تایم زدند و تفاسیر متعددی از روش فداکارانه ریزاحمد و ذکاوت او در دنیا انجام شد. حادثهی آن شب فراموش ناشدنی به عنوان درس عبرت و الگویی برای فرزندان خاک عالم شد.
هنوز کنار ریلها، قطار از خط خارج شدهی زنگزدهای وجود دارد که به عنوان یادبود عکس ریزاحمد فداکار را در حالی که نیشاش تا بناگوش باز است روی آن زدهاند و زیر آن نوشته: ما اینیم.